امام کیست؟
موضوعات: دین،اسلام،قیامت،آخرالزمان،بهشت،جهنم،گناه،عذاب،حجاب،,
برچسب ها: امام , رهبری , عشق , روشنفکر , علوم دینی , تقلید ,
[ بازدید : 133 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
حکمت جاوید (خداشناسی):
خداوند ،ھستی موجودات است و نیستی آنھا : ھستی نِیستی و نیستی ھِستی ، ھستیِ
ھستی و نیستی نِیستی .
خداوند تنھا موجودی است که ھمه او را می شناسند .
خداوند آنگاه شدیدتر حضور دارد که ما در خود حضور داریم .
ھرگاه که بخود می آئیم خدا را می یابیم .
خداوند ھمان خود – آئی است .
آنگاه که بیخود ھستیم خداوند مراقب ماست ولی آنگاه که بخود میآئیم ما مراقب او ھستیم .
آنگاه که کاری را برای خدا انجام می دھیم او مشغول انجام کاری ویژه برای ماست .
آنچه را که ھر کسی خدای خود می نامد ھمان تنھائی اوست .
خداوند بر جمعیت است ولی در فردیت .
ھر که خدا را ببیند نگاھش بر او مات می شود یعنی می میرد .
خدا به سراغ ھر که برود ھمه از او می گریزند .
ھر که به سراغ خدا برود ھمه مردمان او را محاصره می کنند .
خداوند عدم ماست و ما وجود او ھستیم و بدینگونه خلیفه یکدیگریم .
خداوند در آن واحد فقط در یک نفر است و آن ھم امام اوست .
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد سوم ص 50
چرا خداوند دیده نمیشود!
می دانیم که انسان تنھا مخلوقی است که به لحاظ وجودی و به دلیل انسان بودنش کافر است یعنی
منکر خداست و بلکه خود دعوی خدائی دارد واین بدان دلیل است که خلیفه خداست یعنی برجای خدا
قرار گرفته است و از صورت و روح خدا صاحب وجود ویژه و اشرف مخلوقات می باشد. چون خدا در
انسان است پس از چشم انسان دیده نمی شود مگر اینکه از جایگاه خدائی خویش برخیزد و خروج
کند و به جایگاه عدمی خود بازگردد و مخلوقیت خود را بازشناسد تا آنگاه خدا را دیدار و باور و بنده گی
نماید. این ھمان واقعه از میان برخاستن در معرفت عرفانی ماست. نفس آدمی در میان تن و روح که
صورت و اراده خداست حائل است و تا از این میانه برنخیزد تن و روحش به وحدت نمیرسد و توحید
حاصل نمی آید. آنکه از میان خود برخاست آنگاه خدا را در یگانگی تن و روح خویشتن دیدار میکند.
و البته از میان برخاستن جز به یاری یک انسان موحد دیگر به مثابه امام یا پیر طریقت، ممکن نیست .
این ھمان واقعه ارادت بمعنای سپردن منیت خود به پیر است تا پیر دستش بگیرد و از میانه بلندش
کند و او را با یگانگی تن و روح خودش روبرو سازد.
ولی نفس آدمی چنان سخت از دوسوی به تن و روح خود چسبیده که جز با مرگ بر نمیخیزد . و لذا
واقعه مرگ ھمان قلمرو رویاروئی با خداست. تقوی ھمان راه و روش تدریجی جدا شدن از این میانه
می باشد با تقوا آن چسب بتدریج سست می شود و منیت آدمی از اسارت تن و تعلق روح جدا می
شود . تقوا این چسبنده گی را از میان می برد و آنگاه موقع ارادت به یک پیر است تا تو را از این میانه
برخیزاند. اینست که فقط اھل تقوا قدر پیر را می دانند و دل به پیر می سپارند تا نجاتشان دھد.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد اول ص 106
انسان و شیطان
در قرآن می خوانیم که شیطان کالائی جز غرور برای آدمی ندارد وانکار و اعمال زشت و نادرست رابرای
آدمی برحق و زیبا می سازد و بدینگونه انسان در قبال کردارھای نادرست خود مغرور و خودستا می
شود. و اما آیا این کارخانه زیباسازی اعمال زشت در کجای انسان قرار دارد؟ بدون شک این کارخانه جائی
جز ذھن و قوه اندیشه گری و توجیه و تحلیل نیست. این ھمان کارگاه غرّه شدن انسان است . در این
کارگاه یک میل و عمل فاسقانه لباس عشق بر تن می کند یک عمل تجاوزگرانه لباس خدمت وایثار به تن
می کند ھرزه گی و بولھوسی تحت عنوان آزادی و اختیار و استقلال اراده توجیه میشود، ترس و عافیت
طلبی با واژه صبر وتوکل تقدیس می گردد و الی آخر. پس شیطان در مغز و اندیشه ماست. ولی آیا
چگونه می توان حد و مرز و ماھیت تفکر و تعقل را از توجیه گری و تبدیل صوری مفاھیم و خودفریبی و
شیطنت تشخیص داد ؟ در قلمرو فلسفه و خودشناسی منطقی ھر چند که صدھا ملاک بین این دو امر
معلوم شده است ولی نھایتاً ھمواره جائی برای فریب فکر وجود دارد و ھیچکس از وسوسه شیطان مبرا
نیست و گرنه اطاعت از رسولان و امامان ھدایت امری بیھوده می بود و اصلاً کل دین محلی از اعراب نمی
داشت و فلسفه ودانش بشری می تواند انسان را کفایت کند و بر جای مذھب قرار گیرد.
احکام اخلاقی و عملی دین واضح ترین محک برای چنین تشخیص می باشد ولی این احکام نیز در ھر
مذھبی و فرقه و فلسفه دینی متفاوت ھستند و علاوه بر این در ھر نظام شرعی و اخلاقی نیز دریائی از
احکام در درجات متفاوت وجود دارند که ضد و نقیض می نمایند و ھمین احکام قلمرو خودفریبی ھای
خواسته و ناخواسته بشرند و لذا کفایت نمی کنند واینست که آخرین پیامبر خدا ،یک انسان متشرع بدون
امام ھدایت را ھم کافر می خواند . میزان امام است و نه احکام.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص 230