محکی در خود شناسی
موضوعات: خودشناسی,
برچسب ها: روش زندگی , خودشناسی , رضای خدا , اعتماد به نفس ,
[ بازدید : 95 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
انسان و شیطان
در قرآن می خوانیم که شیطان کالائی جز غرور برای آدمی ندارد وانکار و اعمال زشت و نادرست رابرای
آدمی برحق و زیبا می سازد و بدینگونه انسان در قبال کردارھای نادرست خود مغرور و خودستا می
شود. و اما آیا این کارخانه زیباسازی اعمال زشت در کجای انسان قرار دارد؟ بدون شک این کارخانه جائی
جز ذھن و قوه اندیشه گری و توجیه و تحلیل نیست. این ھمان کارگاه غرّه شدن انسان است . در این
کارگاه یک میل و عمل فاسقانه لباس عشق بر تن می کند یک عمل تجاوزگرانه لباس خدمت وایثار به تن
می کند ھرزه گی و بولھوسی تحت عنوان آزادی و اختیار و استقلال اراده توجیه میشود، ترس و عافیت
طلبی با واژه صبر وتوکل تقدیس می گردد و الی آخر. پس شیطان در مغز و اندیشه ماست. ولی آیا
چگونه می توان حد و مرز و ماھیت تفکر و تعقل را از توجیه گری و تبدیل صوری مفاھیم و خودفریبی و
شیطنت تشخیص داد ؟ در قلمرو فلسفه و خودشناسی منطقی ھر چند که صدھا ملاک بین این دو امر
معلوم شده است ولی نھایتاً ھمواره جائی برای فریب فکر وجود دارد و ھیچکس از وسوسه شیطان مبرا
نیست و گرنه اطاعت از رسولان و امامان ھدایت امری بیھوده می بود و اصلاً کل دین محلی از اعراب نمی
داشت و فلسفه ودانش بشری می تواند انسان را کفایت کند و بر جای مذھب قرار گیرد.
احکام اخلاقی و عملی دین واضح ترین محک برای چنین تشخیص می باشد ولی این احکام نیز در ھر
مذھبی و فرقه و فلسفه دینی متفاوت ھستند و علاوه بر این در ھر نظام شرعی و اخلاقی نیز دریائی از
احکام در درجات متفاوت وجود دارند که ضد و نقیض می نمایند و ھمین احکام قلمرو خودفریبی ھای
خواسته و ناخواسته بشرند و لذا کفایت نمی کنند واینست که آخرین پیامبر خدا ،یک انسان متشرع بدون
امام ھدایت را ھم کافر می خواند . میزان امام است و نه احکام.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص 230
کافر کیست؟
انسان کافر دشمن خدا و خلقت او و خصم رحمت و عزّت او به خلایق است . لذا کافر میخواھد کل جھان
و جھانیان را تصاحب نموده و سپس منھدم سازد . چون نمی تواند ، با آدمھا ھر یک به گونه ای رابطه
برقرار می کند و آنھا را به دام می اندازد و آنھا را تباه می کند و انتقام ناکامی خود را از آنان می گیرد .
انتقام ناآرامی خود را از دیگران می ستاند . لذا اشدّ عداوت ذاتی او نسبت به مؤمنان و کسانی است که
دارای عزّت نفس و آرامش و سعادت ھستند و از احساس زندگی و ھستی برخوردارند .
کافر بواسطه کفرش دچار قحطی حیات و ھستی است و قحطی آرامش و عزّت است و لذا فقط در
تماشای عذاب و تباھی و انھدام دیگران موقتاً احساس رضایت می کند و کفرش ارضاء می گردد .
در ھر کجا و ھر کسی که عزّت و قناعت و شرافتی باشد او را عذاب می دھد و برای نابودی این ارزشھا
فتنه می کند و دام می اندازد . او حتّی به وادی علم و دین ھم می رود تا از آموزه ھا و آدابش بر علیه آن
استفاده کند .
بیشترین عداوت و کینه یک کافر نسبت به کسی بروز می کند که به او محبت نماید و حرمت نھد و دعوت
به عزّت و عصمت کند یعنی نسبت به رسولان و مخلصان و عارفان . کفر لاعلاج ترین درد وجدان انسان و
در واقع منشأ ھمه دردھای بی درمان اوست . و رسولان الھی جز برای شفای این درد نیامده اند .
برای چنین آدمی جز عذابھای فزاینده دوزخ علاج و شفاعتی نیست . ھر کجا که عذابھای عظیم و لاعلاج
دیدید افسوس نخورید و ترّحم نکنید بدانید که این عذابھا آخرین رحمت خدا نسبت به این اشقیاء و
سنگدلان می باشد تا شاید دلشان نرم گردد و دست از جنگ با انسانیّت ومعنویت بکشند و رحمت خدا را
طالب شوند و دست از جنگ با او بردارند و به خودشان رحم نمایند و طالب رحمت شوند . کافر دشمن
قسم خوردۀ خویشتن است .
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص199
انواع افکار و احساسات
آیا چند نوع فکر یا احساس داریم ؟ افکار اقتصادی ، سیاسی ، علمی ، فلسفی، اخلاقی ، طبّی ، تربیتی
و .....انواع نظامھای فکری ما ھستند . احساس جاذبه و دافعه ، احساس امید و یأس، احساس عشق و
نفرت ، احساس شادی یا غم ، احساس قدرت یا ضعف ، احساس مرگ و زندگی و احساس بود و نبود نیز
انواع نظامھای احساسی و عاطفی ما بشمار می آیند . ولی ھمه این انواع نظامھای فکری و عاطفی
بطور کلی به دو دسته و ماھیت تقسیم می شوند : درون گرا یا برون گرا . مادی یا معنوی ، دنیوی یا
اخروی . ھر فکر یا احساسی یک حرکت است و مقصدی را پیشروی دارد و می جوید . این حرکت یا
بسوی درون ماست و پاسخی را در خود ما جستجو می کند و یا بسوی برون است و ھدفی را در بیرون
می جوید . افکار و احساسات بیرون رونده دیر یا زود مواجه با شکست و ابطال می شوند و بدینگونه منشأ
تولید فکر و احساس در وجودمان را مأیوس و پوچ و عقیم می کنند . فکر و احساسی که از وجود ما به
بیرون می رود دیگر از احاطه ما خارج است و ما را بازیچه شرایط و آدمھای بیرونی می کند و اسیر خود
می سازد و به بردگی می کشد . ولی فکر و احساسی که به اعماق درون ما نقب می زند ھمواره در
احاطه و نظارت و رھبری ماست . ھر فکر و احساسی مثل نوری اعماق ما را می شکافد و ما را به
ظلمات باطن ما ھدایت می کند و اعماق ھزار توی باطن ما را بر ما آشکار می کند . و این جھان خودی و
وجودی ماست . این ھمان جھان اخروی و جاودانه ماست و قلمرو سلطنت معنوی ماست . ھر فکر و
احساسی مثل تیر و شھابی است که یا بسوی برون پرتاب می شود و یا بسوی درونمان. آنچه که بسوی
برون پرتاب می شود ھمواره به سنگ اصابت می کند و پوچ می شود . ولی آنچه که بسوی درون پرتاب
می شود تا ابد در جریان است .
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص214
امید یعنی خدا!
امید ھمان خداست و نومیدی نیز بی خدا شدن و خدا را از خود دور کردن است . حتّی اگر امید و انتظاری
با ھزاران دلیل در حیات دنیوی محال آید باز ھم نبایستی نومیدی را به دل خود راه داد که نومیدی دل را
می میراند و لانه شیطان می کند . ھمواره بایستی به لطف برتر و فوق علیّتی و بی سبب خداوند چشم
داشت و معجزه را باور کرد. علاوه بر این بقول علی (ع)«چه بسا آرزوھائی که پس از مرگ محقق می شوند»
پس نومید شدن به ھیچ وجه معقول نیست و به صلاح ھم نیست حتّی اگر محال و واھی باشد .
بشرط اینکه مرجع امیدواری ما دیگران نباشند بلکه خود خدا باشد . تا زمانیکه به دیگران امیدواریم نومید
می شویم . خداوند ھرگز امیدواران بخودش را نومید نمی کند بشرط اینکه امیدی خالصانه و توحیدی
باشد و نه مشرکانه و مخلوط و خدا – خرمائی .
امید بخدا ھمان عرصه امتحان ایمان بخداست زیرا فقط نیازھای انسان است که انسان را بخداوند مربوط
می کند . بین انسان و خدا چیزی جز نیازھایش نیست . انسان بی نیاز از خدا انسان کافر و بی خداست.
لذا غایت ایمان آدمی بخدا در غایت ناکامی و نومیدی ھا امتحان می شود . از دست دادن امید ھمان
باختن ایمان و عین کفر است . نومیدی را باید لعنت نمود زیرا این ابلیس است که حامل نومیدی است زیرا
ابلیس نخستین نومید شده و بانی نومیدی است و« ابلیس » به لحاظ لغت ھم بمعنای « نومید شده »
است .
.از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص199
عذاب انکار حق
آنکه آگاھانه حقیقتی را انکار می کند این انکار حق او را جبراً بسوی ارتکاب اعمال بر خلاف میلش می
کشاند و بدینگونه اراده اش انکار می شود . آنکه حقّی را انکار می کند خود را انکار می کند و مجبور می
شود اعمالش را انکار کند و کل سرنوشت خود را منکر خود می سازد و بر علیه اراده اش زندگی میکند
و ضد خود می شود . زیرا ھر حقّی ھمانا حقِّی از وجود انسان است و حق وجود است . آنکه حق را انکار
می کند حیات و ھستی اش را بطرزی جادوئی نفی و باطل می سازد و ھمه زحماتش را جنون آسا بھدر
می دھد و گوئی دشمن خویش است و این حق انکار است .
حق وجود انسان معرفت دربارۀ این حق است و تصدیق آن . انسان به این قصد خلق شده که حق را
بشناسد . آنکه بیشتر می شناسد مسئولتر است . آنکه معرفت خود دربارۀ حق را منکر می شود حق
وجودش را و علت ھستی اش را انکار می کند و لذا به ضلالت و حماقتی ھولناک مبتلا می شود .
ھیچ سرنوشتی ھولناکتر و عبرت انگیزتر از کسانی نیست که حق را شناختند و انکار نمودند و حماقت
عذاب این انکار است . عذابی که ھیچ شفا و شفاعتی نمی پذیرد . وجود چنین کسانی قلمرو سلطه
شیطان است و اینان شیاطین مجسم می شوند و مأمور گمراه سازی دیگران ھستند و این گمراه سازی
از طریق القای یأس از رحمت خدا و دین او صورت می گیرد بواسطه برانگیختن احساس ترحّم در دیگران
آنان را از خدا و دین او باز می دارند و به فساد و کفر تشویق می کنند . اینان ھمچون دیوھای افسرده اند
. اینان از یکسو حق را تأئید می کنند به زبان و از سوی دیگر این راه را غیرممکن معرفی می کنند . اینان
محاق حق ھستند .
وامّا انکار حق خود عذاب بخل نسبت به ھدایت مردم است بر اساس آن حق انکار شده .
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص 200
چشمان کور حسود
می گویند که چشمان حسود کور می شود . و در قرآن است که جماعتی از کافران پس از مرگ کور
برانگیخته می شوند ومی گویند : پروردگارا ما که در آنجھان بینا بودیم . به اینان گفته میشود کوری شما
از این روست که چشم خود را برنعمات خدا فرو بستید و آنرا انکار نمودید.
معمولاً صفت بخل و حسد درباره ارزشھای میرای دنیوی پدید نمی آید وحداکثر اینست که در تقلید وپیروی
از صاحبان قدرتھای مادی میروند به درجه ای از آن قدرتھا می رسند . ولی آن بخل وحسدی که انسان را
به انکار وتھمت می کشاند در قبال نعمات خداست که ارزشھای ماندگار معنوی وصفات برجسته انسانی
ھستند ونشانه ھائی از حقیقت را دارا می باشند.
چنین انسانھائی حتی به لحاظ دنیوی ھم دارای ھوش و حواسی بسیار ضعیف وکرخت می شوند وآنقدر
بر کفر وانکار خود اصرار می ورزند که چشم و گوش وھوش و دلشان از بین می رود ومصداق این کلام
خدایند که : اینان کورند وکرند ولالند ودیگر بسوی حق برنمی گردند . واین بدترین عاقبتی استکه انسان
مبتلا می شود ودر آخرت ھم از آن رھائی ندارد.
چه عاقلانه است که آدمی در قبال نعمات وجودی دیگران علیرغم امیال کافرانه نفس خود جھاد کند
وبجای انکار واتھام به مراکز این نعمات وگریز از آنھا ، بسویشان برود وبا آنان دوستی نماید وخدمتشان
کند تا از این نعمات برخوردار شود ولذا بخلش که بدترین امراض است معالجه گردد.
انکار علم وھنر وصفات حسنه دیگران موجب تحمیق وجنون وبسیاری از امراض لاعلاج میشود وبراستی
که حسد یکی از انواع آتش دوزخ است که روح را می گدازد وشعور ووجدان وعاطفه را زائل می کند.
چه احمقانه است که آدمی بجای برخوردار شدن از یک ارزش خوب ، آنرا تخطئه کند وخود را از آن محروم
نماید . آیا ظلمی بزرگتر از این به خویشتن ممکن است .
« و در آن روز سئوال می شود که آیا با نعمات خدا و صاحبان این نعمات چه کردید. »قرآن
آدمی فقط بدبخت بخل خویشتن است.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص 196
فلسفه ناز
ناز به معنای کتمان نیاز است منتھی با دو نیّت متضاد :
یکی نیّت اینکه صبر و قناعت پیشه سازد به دلایلی مثل تزکیه نفس و تقوی ، منّت نکشیدن از نااھل و زیر
بار ستم نرفتن ، ویا طرف مقابل را تحت فشار قرار ندادن . که این ھرسه دلیل برحقّ است ومی تواند با
ھم جمع باشد . این ناز در قبال یک فرد دیگر است که ناز حق اّست ومھمترین عنصر دین ومعرفت
وشرافت وتعالی می باشد.
امّا ناز دیگر داریم که ناز ناحق است وتماماً بر مکر وستم است که ویژگی عامّه زنان است یعنی انکار نیاز
خود بدلیل منّت نکشیدن ویا متعھد نبودن وانجام وظیفه نکردن از فرط تکبّر وکفر . وخود را بی نیاز جلوه
دادن وشوھر را بطریقی بس رندانه مجبور به انجام نیازش نمودن وتازه منّت ھم نھادن بر شوھر ویا ھر
فرد دیگری.
معضله ناز از مھمترین عناصر روابط بشری است در ھمه حوزه ھای خانوادگی واجتماعی که از جمله
تعیین کننده ترین عوامل سرنوشت بشر است . و امّا این عنصر در قلمرو خانواده ومخصوصاً زناشوئی به
مثابه کل سرنوشت است.
ناز نوع اوّل با حفظ وظیفه شرعی ووجدانی خود باعث سعادت وتعالی فرد است ولی ناز دوم که ناز ناحق
وّابلیسی است وھمان ناز ابلیس برای خداست که موجب لعنت ابدی شد وموجب تباھی رابطه
ومخصوصاً زناشوئی می باشد وجز سوء تفاھم وکینه وجنون وانتقام حاصلی ندارد.
وامّا ناز انسان در مقابل پروردگار ماجرای دیگری است وپر واضح است که انسان تا سر حد توانائی
تقوائی خود وقناعت که گمراه نشود نبایستی از خداوند چیزی مادی برای ارضای نیاز بخواھد مگر اینکه
نیازی واجب باشد که در این صورت ناز کردن ھمان کفر وکبر در مقابل خداست وجز عذاب حاصلی ندارد.
وکلام آخر اینکه ناز از آن بی نیازاست وبی نیاز ھم خداست واو را سزاست . وآدمی بھتر است درباره
نیازش صادق و نیز متواضع و وظیفه شناس باشد که صراط المستقیم سعادت وسلامت است . وبخش
عمده ای از بدبختی ھای بشر از ناز اوست که تلطیف کبر وکفر است.
از کتاب " دایره المعارف عرفانی " استاد علی اکبر خانجانی جلد چهارم ص194